پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

پرنسس باران عشق مامان و بابا

رفتن سفر عید

گلم خانم دکتر گفته بود خیلی باید مواظب باشم و پشت ماشین دراز بکشم و هر 2 ساعت پیاده بشم و 10 دقیقه قدم بزنم  من و تو و بابایی 25 اسفند تصمیم گرفتیم بریم ولایت(شمال) تا لحظه سال تحویل پیش خانوادهامون باشیم مامانی من تو مسیر شمال پشت دراز کشیدم و بابایی هم خیلی رعایت میکرد وای عسلم اینقد حالم بد شده بود چون مامانی حالت تهوع شدید داشت تو ماشین مخصوصا جاده هراز بخاطر پیچ و خمش خیلی خیلی خیلی حالم بد شد و یکسره بالا میاوردم برای 2 بار تا حد مرگ رفتم  حالم خیلی بد  شد نفسم بالا نمیومد بابایی هول شد .   ماشینو زد کنار دویید در ماشینو  باز کرد همونطوری بدون کفش پیادم کردو منم همونجاروزمین نشستم تا حالم کم کم بهتر شد ...
11 دی 1391

اولین سونوگرافی

دخترکم اولین بار 20 اسفند رفتم سونوگرافی بابایی هم اومد داخل اتاق و میگفت شبیه لوبیا بودی ههههههههه  تو سونو گفت تو 10 هفته و 5 روزی وایییییییییییییییی چه لحظه قشنگی بود وقتی صدای قلبت رو اقای دکتر رو بلندگو گذاشت  اشکام جاری شده بود از ذوق هم میخندیدم هم اشک میریختم و از خدا بخاطر این نعمت بزرگگگگگگگگگگگگ خیلی سپاسگذار بودم  عسلکم اقای دکتر گفتن شما یه کم پایین هستین و باید خیلی رعایت و استراحت کنم
8 دی 1391

انتخاب دکترررررر

قندعسلم خیلی تو اینترنت گشتم تا بتونم بهترین و حاذق ترین دکترو پیدا کنم تا تحت نظرش باشم دکتر خانم زهرا ابراهیمی تو بلوار امین دکتر مامانی و نی نی جونم بود
8 دی 1391

خبر دادن نی نی

به خاله جون مریم گفتم شاید داری خاله میشی فعلا به کسی چیزی نگو تا برم ازمایشگاه(مامانی رفتته بودم جواب هم گرفته بودم اما منو بابایی تصمیم گرفتیم یه بار دیگه برم ازمایش تا بفهمم بتام بالا میره....)) من که خیلی قصمش دادم بابایی هم بهش گفت نگی به کسی خاله مریم نمیدونم چطور مقاومت کردو به کسی نگفت هههههههه چون خاله مریم اصلا دل نداره هر روز زنگ میزد چی شدددددددددددد خلاصه بعد چند روز که دوباره رفتم ازمایشگاه و جوابو گرفتم دیدم خداروشکر بتا همچنان در حال بالا رفتنه دیگه منو بابایی تصمیم گرفتیم به همه بگیم 5 شنبه شب بود و همه عمه جونا خونه اقاجون جمع بودن بابایی میگفت تو بگو من با اینکه خجالتم میومد زنگ زدمو این خبرو دادم اونا همممممم خوشحا...
7 دی 1391

حرم حضرت معصومه بعد ازمایشگاه

مامانی وقتی جواب از ازمایشگاه گرفتم از همونجا رفتم حرم حضرت معصومه هم اینکه به در حرم رسیدم داشت اذان مغرب میگفت ناخداگاه زدم زیر گریه از خدا خواستم مواظب نی نی پاک من باشه حضرت معصومه به غریبیش قسم دادم نگهدار من و بابایی و نی نی غریبم باشه بعد نماز مداحی شروع شده بود من یه کمی گوش دادمو از شوق نی نی دار شدنم اشک میریختم    بابایی پشت سر هم زنگ میزدو نمیدونستم بهش چی بگم تصمیم گرفتم یه جوری سوپرایزش کنم بهش گفتم جواب منفیه رفتم خونه عمه اصلا تو حال و هوای دیگه بودم بابایی هر لحظه نگام میکردو با ابروش میپرسید چی شد منم میگفتم منفی موقع اومدن خونه تو ماشین باز بابایی دلش طاقت نیاوردووووو باز پرسید چی شد منم برگه ازمایش بهش ...
7 دی 1391

ماجرای فهمیدن مامان شدن

گل زیبای مامان  یک شب سرد زمستان بود که بابایی سرماخورده بود شدید به بابایی گفتم بریم دکتر بابایی قبول نکرد من اصرار کردم خلاصه قبول کرد بره دکتر باهم رفتیم بابایی رفته بود داروهاشو بگیره بهش گفتم یه بی بی چک بخر بابای هم خرید اومدیم خونه شب بود...  منم بی بی چکو گذاشتم  خط دوم خیلی خیلی خیلی کمرنگ شده بود طوری که میبردم زیر مهتابی در حد توهم پیدا بود به بابایی گفتم خط دوم معلومه بابایی نگاه میکرد میگفت این که خطی پیدا نیست میبردیم زیر لامپ مهتابی بابایی میگف نه این که در حد توهمه ازشانس بد یه دونه بی بی چک بیشتر نبود من یه حس عجیبی داشتم انگار یه حس درونی بهم میگفت داری مامان میشی استرس تمام جونمو گرفته بود افتادم تو...
7 دی 1391