پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پرنسس باران عشق مامان و بابا

خونه مامان جون

مامانی یه دو هفته ای خونه مامان جون موندیم بهار که میشه حیاط مامان جون اینا خیلی خوشگله مینا جون تو باغچه گل میکاره خیلی خوشگلتر میشه مینا جون شمارو برد حیاط کلی برات عکس گرفت منو مامان جونم هم باهات کلی عکس گرفتیم منو گل دخترم  بارانی و مامان جون اجی مهدیس (خاله قربونش بره ) ا ما سه نفر ...
16 مرداد 1392

اش دندونی گل دخترم

مامانی برات اش دندونی پختم عمه بابایی(عمه طاهره) و ابجی معصومه با مستاجرشون صفورا خانوم اومدن مامانی ما اینجا به جز عمه جون طاهره کسیو نداریم برا همین یه اش دندونی کوچولو گرفتم مامان جون گفت حتما باید این اش باران نانازو برامون بیاری زنگ زدم برا عزیزجون گفتم برا شما هم بیارم گفت چون اش دندونی باران بیار برامون تو 2 تا ظرف ریختم یکیش برا مامان جون اینا یکی هم برا عزیزجون اینا اینم از عکسا واییییی رو اجاق با محمد مهدی جون که زحمت کشیدن یه مبلغی پول برا هدیه دندونی دادن البته عمه طاهره هم زحمت کشیدن یه مبلغی پول برا هدیه اش دندونیت دادن ایشالا عروسی ابجی معصومه و داداش رضا ...
16 مرداد 1392

بارانکم

دخترکم باید موقع غذا خوردن با چیزی مشغولت کنم تا خانوم خانوما غذا بخوری خیلی باکلاسیاااااا اینم مدرکش اینم وقتی با یه چیزی مشغول شدی خخخخخ ...
16 مرداد 1392

بازیهای قندعسلم

مامانی بعد یه مدت اسباب بازیهات برات تکراری میشه باید اسباب بازی جدید بگیری باهشون بازی کنی چندتا عکس از تو بازی با اسباب بازیات میزارم شیطونک مامانی      دختر خواننده من وای چقد صدات نازه قربونت برم الهییی   ...
16 مرداد 1392

تب شدید

وای مامانی چقد این روزها عجیب و غریب بود 5 اردیبهشت دیدم مامانی حال نداری و اشتهات کم شده همونقد هم که خوردی 2-3 بارش بالا اوردی و ابریزش داشتی البته کم  فردا صبح جمعه بود دیدم بلهههههههههه مخملکم مریض شدی تب داشتی و ابریزش بینی شدید البته تبت تا 38 بود رفتیم بیمارستان کودکان گفتن ویروسیه و سیتریزین و تب بر بهت دادن دیگه کم کم کاملا از اشتها افتادی شب که تبت بالا رفت مرتبا پاشویت میکردم فردا تبت خیلی بالا رفت و با شیاف و استامینوفن و پاشویه اصلا پاین نمیومد هر از گاهی هم لختت میکردم و از کون تا پاتو زیر اب ولرم میگرفتم ولی بازم پایین نمیومد مامانی همش بالا سرت بودم پاشویت میکردم یه لحظه دیدم دست و پات کبود شد ترسیدم وای خدا تندی رفتم شی...
21 ارديبهشت 1392